اولین دیدار
سلام نقطه جونی امروز حالت چطوره عشقم میخوام از دو روز پیش بگم که من و بابایی بهترین لحظات عمرمون رو تجربه کردیم یکشنبه 17 فروردین قلبم داشت از جاش کنده میشد دستام سرد شده بود ، از طرف دیگه کلی ذوق داشتم و خوشحال بودم با وجود بابایی لحظات خوب میگذشت که اگه تنها بودم حتما هر ثانیه اندازه یکساعت میگذشت اما چون بابایی کنارم بود زودی گذشت قرارمون ساعت 8 بود اما خوشبختانه ساعت 7 و نیم منشی اسمم رو صدا زد وقتی نوبتم شد به آقای دکتر گفتم که میخوام شوهرمم کنارم باشه ، خوشبختانه قبول کرد منم زودی بابایی رو صدا زدم هر دو منطر موندیم من روی تخت دراز کشیده بودم و لحظه شماری میکردم زیر لبم دعا میکردم که همه چی خوب پیش بره چشمم که به با...
نویسنده :
مامان معصومه
10:13